والتر بنیامین
شرم باد بر جامعه ای که با مهمانان غریبش اینگونه برخورد میکند توان گفتن چیزی را ندارم...
ستایش قریشی شش ساله.دختر افغان که در ورامین توسط پسر همسایه که هفده سال داشت مورد تجاوز قرار گرفت وسپس باچاقو سلاخی شد و در اسید حل شد
-----------------------------------
سخنرانی دکتر یوسف اباذری درباره اخراج مهاجران افغانی
زماني كه از من خواسته شد در اين همايش سخنراني كنم تصورم بر اين بود كه چيزي براي گفتن درباب عدالت ندارم. به ميزبان همايش گفتم من واقعا چيزي درباره عدالت نميدانم. از او اصرار و از من انكار كه حرفي براي گفتن ندارم.
به هر حال دعوت او را پذيرفتم و محتواي بحث را به دست تصادف سپردم. خاطرات دو سه هفته اخير را كه با خود مرور ميكردم ديدم شايد بهتر آنست كه درباره تجربه شخصي خودم در باب عدالت سخن بگويم.
چندي پيش با يكي از دانشجويان افغاني به نمايشگاه كتاب رفته بودم. در حين صحبت با او متوجه شدم كه هرچه صدايش ميكنم چيزي نميشنود. از او پرسيدم چرا جواب نميدهي؟ گفت مرا به اردوگاه افغانها بردهاند و مورد اذيت و آزار قرار گرفتهام به همين جهت نميتوانم خوب بشنوم.
با خود فكر كردم كه اين دوست عزيز من شيعه است و دانشجوي شيعه افغاني را گرفتهاند و هر چه كارتهاي مربوطه را نشان داده وقعي ننهادهاند و او را به اردوگاه بردهاند و پس از يك روز رهايش كردهاند. اينجا بود كه موضوع بحث امروز خود را پيدا كردم. ياد حرف كوندرا در كتاب «جهالت» افتادم.
در ابتداي اين كتاب كوندرا از شخصيتي صحبت ميكند كه از خانه خارج ميشود، ميجنگد، به تبعيدگاه ميرود و زن او در خانه در محاصره خواستگاراني قرار ميگيرد كه هر روز منتظرند او يكي از آنها را انتخاب كند. زن روزها چيزي را ميبافد و شبها آن را باز ميكند چراكه به خواستگاران قول داده هرگاه بافتني او تمام شود يكي از آنان را به عنوان همسر خويش انتخاب كند.
با اين حال زن هنوز معتقد است كه مرد او باز خواهد گشت. پس از مدتي مرد برميگردد و خواستگاران زنش را ميكشد و با اجتماع اطراف خود آشتي ميكند. در اينجا كوندرا ايده به خانه بازآمدن را مطرح ميكند. بخش زيادي از فلسفه، متافيزيك غربي، رمان و ادبيات، ماجراي به خانه باز آمدن است. در هگل روح سفري را آغاز ميكند و سپس مانند قهرمان داستان كوندرا باتجربهتر به خانه باز ميگردد.
يا در بسياري از رمانها معمولا قهرمان سفري را شروع ميكند و با تجربيات بيشتري به خانه باز ميگردد. اما در ادامه كتاب جهالت كه تازه قصه كوندرا شروع ميشود داستان اينگونه ادامه نمييابد. پيشتر كوندرا در كتاب «سبكي تحملناپذير هستي» نيز اين تم را دنبال كرده بود: هنگامي كه قهرمان داستان (ترزا) به زوريخ ميرود، فضاي آنجا را تاب نميآورد و به چكسلواكي برميگردد.
يعني كوندرا در كتاب اول خود «به خانه بازآمدن» را طبق همان سنت قبلي ادامه ميدهد اما در كتاب جهالت زماني كه داستان شروع ميشود و جلو ميرود ميبينيم قهرمان كتاب كه پس از آزادي چكسلواكي و فروپاشي كمونيسم به كشور خود باز ميگردد، ديگر احساس در خانه بودن نميكند. وقتي كه شرايط را تغيير يافته ميبيند؛ پدرش مرده، برادر بزرگش ضعيف شده و .... حس ميكند كه اينجا ديگر خانه او نيست.
زن داستان هم كه از فرانسه برگشته (و اين دو قبلا در جواني عاشق هم بودهاند و همديگر را پس از مدتها ملاقات ميكنند) در پايان داستان به فرانسه باز خواهد گشت. بنابراين سوال اينست كه خانه كجاست؟
برای خواندن متن کامل به ادامه ی مطلب بروید....